عرفان عرفان ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

عرفان جون

سفر به بابلسر و انجام کارهای جشن تولد گل پسر

عرفانم تا تولد یک سالگیت فرصت کمی داریم و بخاطر کارمند بودن مامانت ؛ وقت کمتر بنظر میرسه چون فقط بعدازظهرها و روزهای تعطیل میتونیم دنبال سالن و کیک و لباس و کارت و ... باشیم. امروز رفتیم کارت دعوت ( با دو طرح : پو و لوک خوش شانس ) و لوازم تزئینی ( بادکنک / فشفشه / شمع / زرورق رنگی و ... ) خریدیم.     " کارت دعوت طرح پو "     " کارت دعوت طرح داستان اسباب بازیها (لوک خوش شانس) "     " متن کارت دعوت "   " پاکت کارت دعوت "   بخاطر تعداد بالای مهمونها که تقریبا 150نفر میشن مجبوریم جشن تولد عشقمون رو توی سالن بگیریم. خلاصه بعد کلی...
20 شهريور 1392

سفر مجدد گل پسرم به جزیزه مرجانی کیش

امروز عرفان خان برای بار دوم و در پانزده ماهگی بهمراه مامان جون و باباجون و باباحسین و ساعت 2 بسمت کیش پرواز کرد و من بحدی استرس داشتم که توی هواپیما نمونی و اذیت کنی که نگو ... خداروشکر چون مامان جون همراهمون بود و طرز خوابوندنت رو توی موارد خاص بهتر از من بلد بود بمحض ورودمون و نشستن روی صندلیهامون با قلق خاصش که لالایی گفتن به زبون ترکی هستش خوابوندنت و منم نفس راحتی کشیدم و کلی بهم خوش گذشت... ولی بنده خدا مامان جون کل مسیر روی دستاش خوابوندت که یه وقت بدخواب نشی و کلی شرمنده اش شدم ولی چه کنم دیگه ...     بعد از اینکه بسلامتی رسیدیم و وسایلهارو جابجا کردیم رفتیم سواحل مرجانی ولی خیلی ناراحت شدیم چون جزر و م...
18 شهريور 1392

بازی کردن عرفان خان

عزیزدلم خیلی واضح باباحسین رو صدا میزنه و باهاش دالی بازی میکنه ؛ میگه بابا دا دا دا و دستش رو نصفه از لای در اتاق میاره بیرون و دوباره قایم میکنه پشت در. وای که بازی با پسر ناز و خوشمزه ای مث عرفان خان چه کیف داره خدای من!!!! بشین و پاشو رو یاد گرفتی و هر شب چند باری انجام میدی و ما هم از خنده ریسه میریم ... آخه وقتی می شینی و میخوای دوباره پاشی اکثرا میافتی و شاکی میشی حسابی وقیافه نازت خنده دار میشه با اخم قشنگت       (یکشنبه - 91/11/15) ...
18 شهريور 1392

شاهکار گل پسر= بوسیدن عکس باباجون

من توی اتاق خواب در حال میکاپ برای عروسی حمیدآقا و زهراجون (پسر ، دختر باباحسین) بودم و تو هم حسابی شیطنت میکردی و کل میز توالت رو بهم ریخته بودی ؛ یهو چشمت به عکس باباجون افتاد و سریع برداشتیش و چون شیشه داشت ترسیدم و سعی داشتم ازت بگیرمش ولی ای دل غافل که عزیزم شروع کرد به تف مالی کردن و بوسیدن عکس و کلی ذوق زده شده بود. منم خیلی خیلی از دیدن این صحنه لذت بردم و کمی اشکم در اومد از دیدن اینهمه احساس یه موجود کوچولو و بی توان خدای مهربون و همچنین خوشحال بودم که چه پسر با احساسی دارم . با کلی آرایش بوسیدمت و خوردمت و تازه آخرش به خودم اومدم دیدم چه بلایی سرت آروم شده بودی عین رنگین کمون قرمز و آبی و طلایی ... وای ...
18 شهريور 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عرفان جون می باشد